جدول جو
جدول جو

معنی خرم زار - جستجوی لغت در جدول جو

خرم زار
(خُرْ رَ)
دهی است از دهستان جرۀ بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 63هزارگزی جنوب خاوری کازرون کنار راه فرعی کازرون به فراشبند. این ده در جلگه قرار دارد و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جره و محصول آن غلات و برنج و کنجد و ماش و مرکبات و شغل اهالی زراعت می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرم بهار
تصویر خرم بهار
(دخترانه)
آنکه چون بهار خرم و با طراوت است، نام دختر فتحعلی شاه قاجار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرم دار
تصویر گرم دار
غصه دار، اندهگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام کار
تصویر خام کار
بی تجربه، کارنا آزموده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی فارس. واقع در جنوب خاوری فهلیان کنار راه شوسۀ کازرون به فهلیان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
زمینی که ته کلش هنوز در آن بر جای مانده باشد. آلم زار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَرْ رَ / رِ / تَ رَ / رِ)
بستانی که همه جور تره درآ ن کارند و سبزی زار. (ناظم الاطباء). آنجا که بقولات کاشته اند. آنجا که صیفی کارند، آنجا که تره یعنی گندنا کارند:
خواجه در تره زار انسانی
هست از روی ناخوشش کسنی
خانه ای کو بود در او تنها
خانه ای باشد اندر اوکس نی.
ابوبکر خال
لغت نامه دهخدا
دارندۀ کرم. که صاحب کرم است:
کرم داران عالم را درم نیست
درم داران عالم را کرم نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
مزرعۀ کلم. جایی که در آن کلم کاشته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ / تِ)
درم دارنده. دارندۀ درم. آنکه درم دارد. مالدار و غنی. (آنندراج). ملی. متمول. مایه دار و پولدار. (ناظم الاطباء). ثروتمند. صاحب پول. پولدار. توانگر:
درم دار مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه.
نظامی.
درم داری که از سختی درآید
سر و کارش به بدبختی گراید.
نظامی.
هم حشمت و کبرو هم حشم دار
هم دولتمند و هم درم دار.
نظامی.
کریمان را بدست اندر درم نیست
درمداران عالم را کرم نیست.
سعدی.
، فلس دار، مانند ماهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
به اندازۀ درم:
یک درم وار دید نور سپید
چون سمن بر سوادسایۀ بید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
پرده دار. حاجب. در اطراف شاه (بزمان ساسانیان) درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگری اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417)
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ / تِ)
درم بارنده. بارندۀ درم. درم ریز، کنایه از بسیاربخشش و سخی:
در بزم درم باری و دینارفشانیست
در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست.
فرخی.
- ابر درم بار، ابر که باران آن درم بود.
- ، بسیار سخی، بسیار بخشنده:
میر همه میران، پسر خسرو ایران
بواحمدبن محمود آن ابر درم بار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ)
پر از گره، زلف در هم پیچیده. (ناظم الاطباء) :
مشاطه زد به گره زار طره ات ناخن
عجب که عقدۀ دل واشود به آسانی.
ملاطغرا (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ پَ)
غم خوار:
گرمدارانت ترا گوری کنند
کشکشانت در تگ گور افکنند.
مولوی (مثنوی).
رجوع به گرم شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دهی است از دهستان هرم و کاریان بخش جویم شهرستان لار واقع در 48 هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنۀ شمالی کوه یاسین. جلگه ای است گرمسیر و دارای 367 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و کنجد و شغل اهالی زراعت، قالی بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: نرم + سار = سر، پسوند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بردبار. حلیم. (برهان قاطع) (آنندراج). شکیبا. (ناظم الاطباء) ، خیرخواه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دشمنانه. (یادداشت بخط مؤلف) :
یک تن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بَ)
بهار سرسبز. بهارباطراوت. کنایه از طراوت و سرسبزی است:
بیاراست بزمی چو خرم بهار
ز بس شادمانی گو نامدار.
فردوسی.
چو دستان که پروردگار من است
تهمتن که خرم بهار من است.
فردوسی.
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار.
فردوسی.
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لاله زاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بَ)
نام محلی بوده است. (ناظم الاطباء) :
نهادندسر سوی خرم بهار
سپهدار و آن لشکر نامدار.
فردوسی.
رسیدم ببلخ و بخرم بهار
همان شادمان بودم از روزگار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
گلزار. لاله زار. (بهار عجم) (آنندراج) :
پریخانه هر گوشه، از روی خوش
ارم زار هر سو ز گیسوی خوش.
طغرا.
و این کلمه و شاهد آن هر دو بی معنی و معمول عامیان هند است، سوختن، سوزاندن ریگ و زمین پای را. (منتهی الأرب). بسوزانیدن ریگ گرم مردم را. (تاج المصادر بیهقی). پس اذیت رسانیدن. سوزانیدن ریگ گرم. (زوزنی) ، سوزانیدن خشم و مصیبت مردم را. (از زوزنی). سوزانیدن اندوه و درد و غضب کسی را. (شمس اللغات) (منتخب اللغات) ، سخت شدن گرما بر...: ارمض الحرّ القوم، سخت شد گرما بر ایشان پس ایذا رسانید آنها را. (منتهی الأرب) ، چرانیدن گوسفندان را در زمین تفسیده: ارمض الغنم، سوختن از ریگ گرم. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
کیسۀ چرمین که درویشان و مسافران در کنار خود می بندند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان یزد. این ده درجلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات ومحصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساخت صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مانند خرس. شبیه خرس:
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ زَ)
نام ناحیتی است بنزدیک آمل بنابر قول ابن اسفندیار. رابینو آنرا ’خرمه زر’ آورده و می گوید آن با ’هازمه زر’ یا ’هازمه ذر’ نزدیک آمل مقایسه شود. در ترجمه فارسی کتاب رابینو این کلمه ’خرمزر’ آمده است. رجوع به استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 130 و ترجمه فارسی آن ص 173 کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنچه خراش بسیار دارد. آنچه واجد خراش زیاد است:
روی زمین معرکه از نعل مرکبان
گردد چو لوح سینۀ سوهان خراشزار.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
چیزی پر گره، پر از گره، زلف در هم پیچیده: مشاطه زد بگره زار طره ات ناخن عجب که عقده دل وا شود باسانی. (ملاطغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
معاشرت کننده دوست رفیق: گرم دارانت ترا گوری کنند طعمه موران و مارانت کنند. (مثنوی) غصه دار اندوهگین: شب در آن حجره نشست آن گرم دار بر امید و عده آن یار غار... (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تره زار
تصویر تره زار
بستانی که همه جور تره در آن بکارند، سبزی زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم باش
تصویر خرم باش
پرده دار، حاجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم بهار
تصویر خرم بهار
بهار سرسبز، بهار با طراوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرم دار
تصویر جرم دار
گناهکار مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
خرمن جار، خرمنگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شلوغ، بی نظم، پرازدحام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشم آمیز، قهرآلود، قهرآمیز
متضاد: مهرآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد